نوشته : دکتر تیرنگ نیستانی متخصص تغذیه و رژیم درمانی
.... روزگاری دور که بسیار کم سن بودم و برهوت وجودم اینگونه گرفتار قحطی نبود و «سرسوزن ذوقی» داشتم، دو- سه سالی پشت سر هم نقاشی این حقیر در سطح کشور برای طرح روی کارتپستالهای سال نو برگزیده شد.... یادم است که در کل کشور پنجاه و دو- سه نفری ميشدیم و از این میان طرح 3 نفر که بهتر از بقیه تشخیص داده ميشد، برای چاپ تمبرهای سال نو انتخاب ميشد.... حتماً ميتوانید حدس بزنید که طرحهای من هیچگاه قطع تمبر را به خود ندیدند.... باری.... همگی برندگان از این سعادت برخوردار ميشدند که سه- چهار روزی به همراه مسوولان از صبح تا شب به گردش و پارک و سینما ميرفتند و بدین ترتیب از عذاب سحرخیزی و رفتن به مدرسه موقتاً معاف بودند.... در یکی از همان روزهای طلایی بیخیالی کودکی، نميدانم کدام شیرپاک خوردهای تشخیص داده بود که ما کودکان ميباید یک روز نهارمان را در یکی از مدارس مخصوص کودکان معلول ذهنی حرکتی صرف کنیم.... ظاهراً نهار آن روز با کمک خود بچهها آماده شده بود.... دستشان درد نکند، خیلی زحمت کشیده بودند و غذاهای بسیار لذیذی را تهیه کرده بودند.... بعد از نهار همگی بچهها در حیاط آن مدرسه با هم به بازی و تفریح پرداختند.... و من که از همان موقع که 9-8 سال بیشتر نداشتم با مشکل ایجاد ارتباط و گوشهگیری در محیطهای ناآشنا دست به گریبان بودم، تنها کنار تاب بزرگی به نظاره دیگران ایستادم.... نميدانم چطور شد که سنگینی نگاهی را بر چهره ام احساس کردم..... در آن سوی دیگر تاب، دخترکی بود از همان معلولان که لبخند به لب به من ذل زده بود..... ومن، مثل اغلب بچههایی که در محیطی شلوغ و پرهمهمه احساس غربت ميکنند، دست پاچه و اندکی هم هراسان شدم.... پرسیدم: چیه؟..... جوابی داد که در آن همه سروصدا اصلاً متوجه نشدم.... دوباره پرسیدم:
- چی؟
- تو هم مثل همه بچههای بیرون قشنگی.... بچههای بیرون، همه شون قشنگن.....
- چی؟
- تو هم مثل همه بچههای بیرون قشنگی.... بچههای بیرون، همه شون قشنگن.....